آرشا جونی نبض زندگیمآرشا جونی نبض زندگیم، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

مامی سارا و ماهیش

حرف دل

1392/9/20 10:23
نویسنده : مامی سارا
225 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ماهی من عشقم وجودم بغل

این وبلاگ و برای تو درست کردم میخام بدونی همیشه به یادتم قلب

از وقتی متوجه بودنت شدم خاطراتمونو برات نوشتم ولی وقتی با وبلاگ های دیگه اشنا شدم منم تصمیم گرفتم برات یه وبلاگ درست کنم تا همیشه داشته باشی لبخند

الان که دارم برات مینویسم دقیقا 14 هفته ای و میدونم الان 8 سانتی هستیهورا میخام دوباره خاطراتتو بنویسم ولی این دفعه اینجا

عزیزم با اینکه من و بابا رضات منتظرت بودیم ولی روزیکه جواب ازمایش خونم و گرفتم خیلی خوشحال و در واقع شکه شده بودم اخه داشتم یه حس جدیدو تجربه میکردم اونروز من مثل همیشه بیمارستانم مشغول کار بودم اول شیفتی رفتم ازمایش خون دادم وسط شیفتم به خاطر کنجکاوی همکارام که زنگ زده بودن ازمایشگاه و همکار ازمایشگاه دوست داشت اول به خودم بگه متوجه شدم واقعا هستی بهترین تجربه زندگیم بود البته تا الان.بابایتم میدونست میخاستم ازمایش بدم همش زنگ میزد بهم منم جواب سر بالا میدادم بهش اخه میخاستم از لحظه ای که مطمئن میشه برات فیلم بگیرم وقتی اومدم خونه بابایی از جوابام متوجه شده بود ولی هنوز متوجه نبود منم یواشکی دوربینمو اماده کردم و ازش فیلم گرفتم با اینکه منتظرت بودیم بابایی هم شکه شده بود فقط به من زل زده بود هردومونو خیلی خوشحال کرده بودی 3روزی گذشت تا به مامانیت (مامان خودم )گفتم چون میخاستم فیلم اونا رو هم داشته باشی وقتی ظهر جمعه قبل غذا بهشون گفتم اونا هم خیلی خوشحال شدن اونا حتی نمیدونستن میخای بیای باباییتم یواشکی ازشون فیلم گرفت  داییاتم باورشون نمیشد

شبشم به مامانی (مامان بابایی ) دیگت گفتیم رفتیم خونشون و اونا رو هم خوشحال کردیم در همون دقایق اول که گفتم دیدم تلفن فامیل شروع شد متوجه شدم عمو سینا نتونسته بار این همه خوشحالیو تنهایی تحمل کنه و به همه اس زده بود اونروز همه رو حسابی خوشحال کردی عزیزم اخه نوه اول از هر دو طرفی ماچ

ماهی کوچولوم اون شبا 3تایی با بابایی جشن میگرفتیم راستش اولش گفتن شاید 2قلو باشه بازم خیلی خوشحال بودم هر روز بارداری های هفته به هفته رو می خوندم تا بدونم چیکار باید بکنم چی بخورم چی نخورم به همه دوستان پیشنهاد میکنم که تو 3ماهه اول که خیلی مهم موز و بادام خام مصرف داشته باشن

ماهی من اوایل که کوچولوتر بود اسمش کنجدی بود بعد لوبیا شد بعد خرمای مامان بود الانم ماهی شده نیشخند

دوستان من از معدود مادرای خوشانس بودم که حالت تهوع نداشتم ولی کمر درد بدی داشتم امیدوارم همه مامانا دوره بارداری خوبیو بگذرونن لبخند

             

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

رضا
17 آذر 92 11:57
سلام خیلی خوبه که خاطراتتو مینویسی. منتظر مطالب جدیدت هستم.
مامان پارسا
19 آذر 92 18:58
سلام، بهت مادر شدنت را تبریک می گم، خوش به حالت که حالت تهوع نداری راستش بهت حسودی شد چون من از اون معدود مادرهایی بودم که تا ماه نهم حالت تهوع داشتم و کلا بارداری سختی داشتم. برای خودت و نی نیت آرزوی سلامت دارم
مامی سارا
پاسخ
مامان پارسا ممنون عزیزم که اومدی امیدوارم واسه نی نی بعدی بارداری خوبی داشته باشی